ملال، ملال و باز هم ملال. هر چیز جدید، هر کار جدید و بسیاری از آدمهای جدید، مدتی که بگذرد ملالانگیز میشوند. ملال گویی طرز نگاه بعضی از آدمهاست به همه چیز، نه حسی درونی یا گاه به گاه.
۱۳۹۳ اردیبهشت ۲۷, شنبه
۱۳۹۳ اردیبهشت ۱۰, چهارشنبه
شاید بشود گفت که آدمها با روش معرفی دیگران شخصیت خودشان را آشکار میکنند. جایی مجبور بودم از عمویم نام ببرم. به جای اینکه بگویم برادرزادۀ آقای ایکس هستم گفتم که آقای ایکس عموی من هستند. از ظهر دارم فکر می کنم جملۀ «عموی من هستند» خودمحورانه است یا اینکه «من برادرزادۀ فلانی هستم». «من» در کدام جمله پررنگتر است؟ آدم کدامش را بگوید خودش را گندهتر کرده است؟
۱۳۹۱ شهریور ۲۱, سهشنبه
اندر ریدمان طبیعت لابد
نشستهام موهای ریز زیرپوستی را از ساق پاهایم نجات میدهم و به این میاندیشم که کلن طبیعت زن را با درد ساخته و تمام.
پ. ن: این کمترین درد است چنان که افتد و زنان دانند، و لاغیر.
۱۳۹۱ مرداد ۱۴, شنبه
اندر عاشقیتها گویم...
قبل خواب که مسواک میزند و سرش را میگذارد روی بالش کناری یا روی شانهی من، وقت بوسهی آرام شبانه، وقت درهم رفتن دهانها، وقت حرفهای روزمره زدن، در تاریکی و با صدای آهسته، وقت حرفهای خودمانی، وقت «دوستتدارم» گفتنهای مدام، وقت درهم پیچیدن نفسها از فرط نزدیکی تنها، دهانش بوی کاج دارد... بوی صمغ کاج، بوی جنگل، بوی آرامش...
۱۳۹۱ مرداد ۹, دوشنبه
اندر تنهایی دونفرهی همیشه زندهمان
ولی چیزی، شاید، عوض شده که نمیدانیم چیست، اصلن نمیدانیم عوض شده یا نه. چیزی ته دلمان کدر شده گویی. هر چه فکر میکنم ماهیتش را نمیدانم، ولی هست. چیزی هست...
شاید مشکل این است که رسمی شده رابطه و شاید این هم نیست .
چیزی دارد بههم میریزد چیزی را و نمیدانیم هر کدام چیستند و نباید بریزد...
فردا قرار کافهروی تا نیمهشب داریم و حرف زدن و بازیابی خویشتنمان. از حالا ذوقزده هستم برایش. باید همه چیز مثل پیشتر شود. همه چیز
۱۳۹۱ خرداد ۱۲, جمعه
تو گر مرده ای ، جانشین تو كیست ؟/ كه پرسد ؟ كه جوید ؟ كه فرمان دهد ؟/ وگر زنده ای ، كاین پسندیده نیست...
آرامشی که میشد بماند برایمان و نمیگذارند را که جواب خواهد داد؟
اگر شرایط طبیعی بود، اگر هر دزد و کلاشی به جایی نمیرسید، اگر «عدل علی»شان علیل نبود، اگر روابط صدها بار مقدم بر ضوابط نبود، اگر... این همه ایاممان به کابوس نمیگذشت، این همه وقتهایمان به حیرانی نمیگذشت، این همه هر روز فرسودهتر نمیشدیم.
هر لحظهی کابوسوار ما میتوانست سرشار باشد از تحقق آرزوهایی که پیوندمان داده، اما حالا حتا لبخندهای کوچکمان هم پر است از ترس از گزمههاشان، هراسان است از تعفن دینشان، آغشته است به گندابهی سنتهایی که به جدال آدمی برخاستهاند.
مینویسم که ثبت شود. نه فراموش میکنم، نه میبخشم. اگر بارگاه عادلی باشد که روزی به حسابی برسد، از هیچ چیز نخواهم گذشت.
پ. ن: عنوان پست بخشی از شعرم. امّید است.
۱۳۹۱ خرداد ۱, دوشنبه
اندر مصائب زندگی شهرزادی که قصه ندارد، بس که جان ندارد دیگر
مشاور میگفت همین که با اون شرایط روحی و خانوادگی تا اینجاش رو توی بهترین مدرسه و دانشگاه اومدی جلو جای آفرین گفتن داره.
اما من نباید این باشم که الان... دلم میخواست دو سه تا زبون بلد بودم و میتونستم بهجای شخم زدن نوشتههای مردم بشینم به ترجمه. دوست داشتم بتونم بنویسم. دوست داشتم خلق کنم و نمیتونم هنوز، چون نه کسی منو فرستاد زبانی یاد بگیرم، نه هنری، نه... فقط سنگ جلوم افتاد مدام و نتونستم دم بزنم، و البته که مدام فکر میکردن بهترین بچه تربیت شده.
ظاهرم، گیرم از ترس طرد، هنوز هم موجهه بعضن. جرات ندارم بین فامیل و آشنا حرف بزنم، توی خونه هم نمیشه از درونیات گفت که کار زار میشه.
شاید از زیر کار در رویه دیگه؛ حالا که بیست و پنج ساله شدم. باید آستین بالا بزنم شاید و خودمو ببندم به گاری، بلکه کاری از پیش بره. نمیدونم...
نمیگم تلاش نکردم، کار نکردم؛ کردم و زیاد هم شاید... تونستم خودم رو کشف کنم، حتا اگر نتونم بروزش بدم، تونستم نذارم زندگیمو بسازن و خدا میدونه که چهها کشیدم که بتونم. چه گریهها که کردم،چه سرگردونیا، چه دعواها، چه بغضها، چه فکرها...
اصلن تمام فکرم همیشه درگیره که راه باز کنم که نیفتم توی دامشون. مدام فکر میکنم به بعدها، به راه جلو، به ادامه، به جنگ...
فرسودهم حالا دیگه. مثل سربازی که هی جنگیده و باز هم محاصرهست و میدونه که حالا حالاها رهایی نیست. خستهم.
نیروی جدید میخوام...
شاید، زندگی جدیدم رو که شروع کنم، نمیدونم کی، توی خونهي خودم، توی خونهی خودمون، انرژی بیاد؛ دستکم شاید خونه بشه قلعه برای سرباز خسته، که بدونه میتونه توی همون حدودا آزاد باشه، تهدید نبینه، راه بره...
اشتراک در:
پستها (Atom)