۱۳۹۱ خرداد ۱, دوشنبه

اندر مصائب زندگی شهرزادی که قصه ندارد، بس که جان ندارد دیگر

مشاور می‌گفت همین که با اون شرایط روحی و خانوادگی تا اینجاش رو توی بهترین مدرسه و دانشگاه اومدی جلو جای آفرین گفتن داره.
اما من نباید این باشم که الان... دلم می‌خواست دو سه تا زبون بلد بودم و می‌تونستم به‌جای شخم زدن نوشته‌های مردم بشینم به ترجمه. دوست داشتم بتونم بنویسم. دوست داشتم خلق کنم و نمی‌تونم هنوز، چون نه کسی منو فرستاد زبانی یاد بگیرم، نه هنری، نه... فقط سنگ جلوم افتاد مدام و نتونستم دم بزنم، و البته که مدام فکر می‌کردن بهترین بچه تربیت شده.
ظاهرم، گیرم از ترس طرد، هنوز هم موجهه بعضن. جرات ندارم بین فامیل و آشنا حرف بزنم، توی خونه هم نمی‌شه از درونیات گفت که کار زار می‌شه.
شاید از زیر کار در رویه دیگه؛ حالا که بیست و پنج ساله شدم. باید آستین بالا بزنم شاید و خودمو ببندم به گاری، بلکه کاری از پیش بره. نمی‌دونم...
نمی‌گم تلاش نکردم، کار نکردم؛ کردم و زیاد هم شاید... تونستم خودم رو کشف کنم، حتا اگر نتونم بروزش بدم، تونستم نذارم زندگیمو بسازن و خدا می‌دونه که چه‌ها کشیدم که بتونم. چه گریه‌ها که کردم،‌چه سرگردونیا، چه دعواها، چه بغض‌ها، چه فکرها...
اصلن تمام فکرم همیشه درگیره که راه باز کنم که نیفتم توی دامشون. مدام فکر می‌کنم به بعدها، به راه جلو، به ادامه، به جنگ...
فرسوده‌م حالا دیگه. مثل سربازی که هی جنگیده و باز هم محاصره‌ست و می‌دونه که حالا حالاها رهایی نیست. خسته‌م.
نیروی جدید می‌خوام...
شاید، زندگی جدیدم رو که شروع کنم، نمی‌دونم کی،‌ توی خونه‌ي خودم، توی خونه‌ی خودمون، انرژی بیاد؛ دست‌کم شاید خونه بشه قلعه برای سرباز خسته، که بدونه می‌تونه توی همون حدودا آزاد باشه، تهدید نبینه، راه بره...

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر