۱۳۹۱ فروردین ۱, سه‌شنبه

در معبدم


بچه‌تریام کلی تفکرات ملی داشتم. پدر همه خانواده از دستم درمیومد بس که باید هفت‌سین آماده باشه و  همه بشینن دور سفره و الخ. چه بسا وقتایی که تحویل سال کله‌سحر بود, همه رو بیدار می‎کردم که مبادا سال شرو شه و خواب باشن. حتا یادمه یه بار در سنین ابتدایی نصف شب پا شدم با قلم و مرکب براشون تبریک سال نو هم نوشتم.
کمی عقل‌رس که شدم فهمیدم خب نشینیم دور سفره، چی میشه مگه؟ اصلن به من چه؟ (البته بگذریم که مامان دیگه عادت کرده بود و هر سال خودش وظایف سابق منو به عهده می‌گیره).
بعد اون تحول مهم، برای خودم دارای آداب شخصی شدم که مو به مو باس رعایت شن. تا غروب شب قبل تحویل سال باس تمیزکاری و حموم تموم شده باشه. شبش، همه که خوابیدن، می‌شینم برا خودم به فکر و نوشتن و خوندن. معمولا این مراسم به گریه هم می‌کشه که بعضن گریه‎ای بی‌دلیله. نوشتن در این مراسم بخش خیلی خیلی مهمیه؛ تا ننویسم بار سال قبل برداشته نمیشه انگار.
الان باید تا نزدیکای صبح در معبد فرضی شخصیم سر کنم و چه خوب که عقلم رسید تنهایی خودم مهم‌ترین چیزمه.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر